چشمه جاری یَنبُع
چشمه جاری ینبع عنوان داستان کوتاه اما مستند می باشد که بیانگر اهمیت وقف در صدر اسلام بوده است. آنجا که روستایی کوچک ذز ناحیه ای از عربستان و در فرایندی از زمان پیامبر دست به دست گردیده تا به دست مبارک مولی الموحدین امیرالمومنین علی بن ابطالب میرسد. آن حضرت با تلاش فراوان به حفر قنات و ایجاد نخلستان و در یک کلمه به عمران وآبادی آن می پردازد و سپس دست رنج خویش را بر فقرا و مساکین وقف می نماید. ماجرای این فرایند که در کتب روایی وتاریخی نیز آمده است به صورت داستانی کوتاه اما مستند به رشته تحریر در آمده است.
آسمان ، مانند همیشه صاف بود. خورشید، با تمام غرورش درآسمان حکمرانی میکرد و بیابانهای اطراف مدینه خاضع وآرام در مقابلش سکوت کرده بود. مدینه نیز در زیر آبشار طلایی رنگ خورشید آرمیده بود. صدای هوهوی بادهای خشک بیابانی که با شادمانی آواز می خواندند،گوش سکوت را کر می کرد؛ و تنها بوته های کوچک خار بود که به رقص در آمده بودند. هفت منزل آن طرف تر از مدینه، در کنار کوه رَضوی، روستای ساحلی یَنبُع آرام و بی صدا روزگار می گذراند و دروازه هایش رو به سوی همه باز بود.نخل های نیمه خشکش چون دیده بان هایی وظیفه شناس از بالای دروازه سرک می کشیدند. نخل هایی که دست به دست هم داده و بر سر اهالی روستای یَنبُع سایه افکنده بودند. چند قدم دورتر از دروازه ی اصلی، مسجدی وجود داشت که چون فرشش را سجاده ی نماز پیامبر(ص) کرده بود، به خود می بالید. همان مسجدی که پیامبر(ص) وقتی برای رویارویی با قریش به ذوالعُشَیره می رفت، در آن نماز گزارد.
در زیر هر نخل خشکیده با وجود سایه ی کمی که بر زمین گسترانیده بود، خانه ای بنا شده و خانواده ای آرام گرفته بودند. مردمی مستضعف که تنها دارایی شان چند گوسفند و مقداری خرمای خشک بود. مردمی که در مقایسه با مفرهان مسرف مدینه -که پس از غزوات و فتوحات پیامبر(ص) از غنایم جنگی زندگی خود را آباد کرده و مشغول لذات دنیایی بودند- بسیار فقیر و مفلس، به زندگی تار و کند خود ادامه می دادند. سختی زندگی آنها تنها به کمبود آب و محصول خرما محدود نمی شد، بلکه آب و هوای گرم و شرجی یَنبُع، چون تازیانه های آتشین بر طاقتشان نواخته می شد و رنج تنگدستی را دوچندان می کرد. کم کم مردمی که کمرشان زیر بار سنگین این ناملایمات خم شده بود، به ناچار دیار پدری خود را ترک کردند.
عبدالرحمان بن سعدبن زراره انصاری، پنجره ی اتاق ها را یکی یکی می بست. اوهم دیگر طاقت این هوای خشن را نداشت؛ و از طرفی چشم دردی که بر او عارض شده، امانش را بریده بود. تصمیم خود را گرفت؛ اهل و عیالش را جمع کرد:
فردا از اینجا می رویم.
و بدون معطلی مشغول بستن باروبنه اش شد. زیر لب غرولند می کرد و مدام از یَنبُع بد می گفت. دیگر نمی توانست آنجا بماند. صبح که شد، بار سفر را بر مرکب سوار کرد. هنوز خورشید پا به آسمان نگذاشته بود که عبدالرحمان با یَنبُع خداحافظی کرد و راهی شد؛ راهی جایی که بتواند باقی عمرش را در آرامش بگذراند.
پس از چندی، برای استراحت، در منزل بُلَیه اتراق کرد. خبر به گوشش رسید که علی بت ابیطالب(ع) در بُلَیه به سر می برد. با اشتیاق به سویش شتافت. از شوق دیدار علی(ع) رنج سفر از خاطرش محو شد. با سرعت هرچه تمام تر گام برمی داشت آنقدر که در کوتاه ترین زمان خود را به علی(ع) رساند. لحظه ای درنگ کرد تا نفسی تازه کند. دستش را بالا آورد و دق الباب کرد. در به سوی او گشوده شد. درب اتاقی ساده که در انتهای آن امیرالمومنین بر دیوار تکیه داده بود. اشک در چشمان عبدالرحمان انصاری حلقه زده بود. جلو آمد سلامی کرد. دست علی(ع) را گرفت و برای شفا به چشمانش مالید. امیرالمومنین دستی بر سر عبدالرحمان کشید، لبخندی زد و او را در کنارش نشاند. از اوضاع و احوال زندگی اش پرسید.عبدالرحمان آهی کشید و لب به سخن گشود:
- یاعلی! مدتی دریَنبُع زندگی کردم. شهری بد آب وهواست. از زمانی که آن را به سی هزاردرهم خریدم و در آن ساکن شدم، مدت زیادی نگذ شت که دچارچشم درد و گرفتار باد سموم شدم. دیگرتحمل آن شرایط سخت بر من مشکل بود. یَنبُع از آن من است، اما به هیچ وجه حاضر نیستم حتی اندکی درآن بمانم.
علی(ع)لحظه ای تامل کرد:
- اما پیامبر(ص) یَنبُع را به کُشد بن مالک بخشید!.
- آری درست است. پیامبر(ص) زمین را به کشد بخشیده بود. گویا کشد به واسطه ی کهولت سن از پیامبر(ص) تقاضا کرده تا آن را به برادرزاده اش بدهد؛ و پیامبر(ص) نیز پذیرفت. من نیز یَنبُع را به سی هزار درهم از او خردیم. اما ای کاش دستم می شکست و این کار را نمی کردم.اکنون آنجا را ترک کرده ام و دیگر بر نخواهم گشت.
- آیا حاضری ملکی را که صاحب آن هستی به من بفروشی؟
- پدر و مادرم به فدایت، هرچه دارم از آن تو.
قلم و کاغذی آوردند و یَنبُع به علی(ع) فروخته و بار مسئولیتش بر دوش او نهاده شد. اما علی(ع) کسی نبود که بخواهد ملکی به املاک خود بیفزاید؛ چراکه ملکی نداشت. او هیچگاه نمی خواست که مال دنیا را وسیله لذت و عیش قرار دهد. او کسی بود که از دنیایی ترین اموال آخرت می ساخت.
عبدالرحمان از بُلَیه به راه خود ادامه داد و علی بن ابیطالب(ع) همراه غلامانش به سوی یَنبُع حرکت کرد. وقتی بدانجا رسید، در مسجد پیامبر(ص) نماز گزارد و از خدایش برای آبادانی یَنبُع مدد خواست. غلامانش را به کار گرفت و خود نیز بی کار نماند. روزها از پی هم سپری می شد و علی(ع) و غلامانش همچنان کار می کردند. امیرالمومنین در زیر آفتاب، با دستهای مبارکش زمین را می کند تا به آب دست یابد. هیچ چیز نمی توانست مانع او شود؛ نه هوای شرجی یَنبُع ، و نه آفتاب سوزان. آنقدر کار می کرد که عرق از پیشانی مبارکش بر زمین می چکید و هدفش چیزی نبود جز خدا... .
نخل ها، شرمنده علی(ع) شدند. خورشید خود را پشت ابرها پنهان می کرد تا مبادا صورت نازنینش را بسوزاند. مردم اندک یَنبُع، از این همه محبت علی(ع) خجل شده بودند. و او همچنان بی وقفه کار می کرد؛ بی آنکه اخمی به چهره آورد و از خستگی هایش بنالد و یا بر فقراء یَنبُع منتی گذارد. حتی پرندگان بر بالای نخل ها، او را به نظاره می نشستند و به دورش به پرواز در می آمدند. و گویا فرشتگان بر دستان پینه بسته اش بوسه می زدند.
مردم یَنبُع از این همه تقلای علی(ع) به وجد آمده و دست به کار شده بودند. هرکس، هر اندازه توان داشت، کلنگ بر خاک می زد. همه مشغول کار خود بودند که به ناگه ابی نیزر-غلام علی(ع)- فریاد بر آورد:
آب... آب... اینجا چشمه ی آبی است... .
همه به سمت صدا دویدند. آری، چشمه ای از دل زمین می جوشید و برسطح زمین جاری می گشت. چیزی نگذشت که صدای هلهله و شادمانی مردم به آسمان ها رفت. باد در لابه بای درختان خرما وزیدن گرفت و شاخه ها را به رقص در آورد.
از میان جمعیت کسی به طرف استراحتگاه علی بن ابیطالب(ع) رفت، وارد شد و سلامی عرض کرد. حضرت علی(ع) ، علت خوشحالی او را جویا شد:
یا علی(ع)! تلاش هایمان بی نتیجه نماند. در قسمت جنوب یَنبُع چشمه ی آبی پیدا شده؛ چه آبی! گویا دریایی از زیر زمین سر برآورده. آبش فراوان و زلال است.
امیرالمومنین لبخندی زد. برخاست و همراه ان مرد به طرف چشمه حرکت کرد. چون بدانجا رسید و آب چشمه را فراوان دید، دست ها را به اسمان بلند کرد و خداوند رازق را سپاس گفت ونام چشمه را "عین ابی نیزر" نهاد. همان جا در سایه ی نخلی نشست و کاغذ و قلم خواست. آری، مقصود او حاصل شده بود و بهترین فرصت بود تا نیتش را عملی کند. کاغذ و قلم که حاضر شد، قلم در دست مبارکش گرفت و چنین نوشت:
"بسم الله الرحمن الرحیم"
این است آنچه بنده ی خدا علی بن ابیطالب تصدق نمود و مزرعه ی معروف به عین ابی نیزر را برای صدقه در راه خدا بر فقراء مدینه و درماندگان در راه وقف کرد تا خداوند در روز قیامت او را از آتش دوزخ نجات دهد و فروخته نمی شود و به ارث کسی نمی رسد تا به خداوند که بهترین وارثین است برسد."
آب چشمه ابی نیزر در مزرعه جاری گشت و تا پای نخل های خشکیده نیز رسید. آب در رگ های درختان نفذ کرد و به آنان جانی تازه بخشید. کم کم هرکس در مزرعه ای کار کرد و چشمه ای جاری ساخت. هرچشمه ای نخلی را سرسبز و بارور ، و هرنخلی خانواده ای را سیر می کرد. چیزی نگذشت که مزرعه ها خرم شدند.
مردم هایی که از دیارشان کوچ کرده بودند، به شهر آباد خود بازگشتند. از محصولات نخلستان ها و مزارع استفاده می کردند؛ بی آنکه مالک و صاحبی بر سرشان سایه افکند. هرکس به قدر نیازش از چشمه ها بر می داشت؛ بی آنکه محدودیتی برایش باشد و یا درهمی بپردازد.
تاجرانی که و صف شهر را می شنیدند از دور و نزدیک برای تجارت به یَنبُع می آمدند؛ تا آنجا که بازارش گرم گشت. آن روستای سوت و کوری که بادهای گرم ومهلک درآن جولان می دادند و صدای خش خش شاخه ی خشکیده ی نخل ها فضای پرگرد و غبارش را پر می کرد، اکنون به شهری سرسبز با چشمه هایی جوشان تبدیل شده بود که گویا خداوند قطعه ای از بهشت را به زمینیان بخشیده.
و مردم آبادی یَنبُع تمام این نعمات را، از وجود با برکت امیر المومنین علی بن ابیطالب(ع) داشتند. شخصی که بهتر از هرکس دیگر،سنت های پیامبر(ص) و پسر عمش را احیا کرد. کسی که آباد کردن اخرت، برایش مهم تر از دنیا بود. همو که راه رهایی از آتش دوزخ را به همگان آموخت و خود پیشتاز بود. او که هیچ چیز را برای خود نخواست و کمک به فقراء و درماندگان، از مالکیت سرزمینی برایش شیرین تر بود. همان پیشوایی که واقفان بزرگ ، به پیروی از او دل مساکین را شاد و خدای خود را راضی ساختند .
"وَالعاقبةُ لِلمتّقین"
منابع:
معلوف، لویس، المنجد فی اللغه و الاعلام ، بیروت، دارالمشرق، چاپ بیست و سوم
معین، محمد، فرهنگ فارسی، تهران۱۳۷۵ ، انتشارات امیرکبیر، چاپ نهم
خلیلی، محمدعلی، زندگانی حضرت علی(علیه السلام)امیرالمومنین، انتشارات اقبال، چاپ اول۱۳۳۸
عمادزاده، حسین، مجموعه زندگانی چهارده معصوم(علیهم السلام)، انتشارات مکتب قرآن، چاپ پنجم
نوشته : زهرا زنجانی طبسی