درخت حاج بابا
به نام خالق زیبا یی ها
هردودستم را سرم می گذارم وآهسته از تخت پایین می آیم؛ سرم کمی گیج می رود ؛دمپایی ام را می پوشم؛ می روم کنارپنجره ی بخش ؛لای پنجره را باز می کنم؛ نسیمی سرد برگهای پاییزی را از تن درخت وسط محوطه بیمارستان جدا می کند، مثل در آوردن لباسها .
پرستار از ته راهرو می آید، مرا که می بیند، یکه می خورد، می گوید:« چی شده گلناز؟! چرا اینجا ایستادی دختر؟! سرما برات خوب نیست ،تو باید توی رخت خوابت باشی ». می گویم: «منتظر حاج بابا هستم ». پنجره را می بندد ومی رود.
توی حیاط دوتا دختر بچه با دستهای باند پیچی درحال بازی هستند؛ به درخت تنومند حیاط خیره می شوم؛ می گویم: «پس کی حاج بابا میاد؟!» هیچ کس جواب نمی دهد؛ خیلی وقتها این طوری می شود، من هم دیگر از کسی نمی پرسم .
پرستاردوباره صدا می زند : « گلناز مگه نگفتم برو روی تختت؟!» ومی رود داخل اتاق .
پرستار می خواهد برای نرگس آمپول بزند. نمی توانم نگاه کنم؛ نرگس گریه می کند؛ هرگاه تشنج اورا می گیرد تن نازک وشکننده اش رامی لرزاند.
وقتی می ایستم، سرم گیج می رود؛ پاهایم تیر می کشد؛ می نشینم روی تخت؛ از اینجا هم می توان درخت را دید ؛منتظرم بیاید ودستهای مهربانش را دوباره بر سرم بکشد ؛دلم شورمی زند؛ نکند نیاید! بویش را حس می کنم ؛ بوی آشنایی است؛ به دراتاق چشم می دوزم ؛چقدردلم گرفته؛ عروسکی را که حاج بابا دفعه پیش برایم آورده بودرا برمی دارم؛ نگاهی به چشمان آبی ولباس قرمزش می اندازم چشماش چهار تا شده رنگش کمرنگ ترشده؛ صدا ها مبهم شده چیزی نمی شنوم؛ اگه نیاید.
قبل از اینکه این جا بیمارستان بشه، حاج بابا روی حوض، زیر همین درخت می نشست، دستش را به ریش های سفیدو یکدستش می کشید ، اون وقت نگاهی به این درخت می انداخت، بعد به یک نقطه خیره می شد واز کودکی دخترش زهرا می گفت؛ حاج بابا می گفت:« همیشه زیر اون درخت تخت می زدیم وچای دم می کردیم وزهرا با دامن سفید بلند وکفش صورتی اش لی لی بازی می کرد». انگار همین دیروز بود که حاج بابا ،روی تخت کنار حوض، زیردرخت نشسته بود و از زهرا می گفت ؛ می گفت واشکهایش را با یقه ژاکتش پاک می کرد ؛ دخترش زهرا به دلیل داشتن بیماری کهنه ای از دنیا رفته و این درخت برای حاج بابا یادآور خاطرات زهرا است ؛ من هم هروقت نگاه این درخت می کنم، انگار حاج بابا را می بینم .
سرم گیج می رود چشمانم تیره می شود ؛اتاق دورسرم می چرخد؛ نرگس هم می چرخد وفریاد می زند :«خانم پرستار باز هم گلناز غش کرد» ؛ به نرگس می گویم:« چرا فریاد می زنی؟!» ولی او انگار صدایم را نمی شنود؛ پرستار زودی می آید بالای سرم دستم را می گیرد پرستارهای دیگر هم باچند دکتر می آیند ؛ یکی قلبم را فشار می دهد؛ اون یکی ماسک اکسیژن می گذارد روی صورتم؛دکتر می گوید:« همراهش را صدا کنید»؛ پرستار می گوید:« همراه ندارد» جیغ می کشم ومی گویم:« الان حاج بابا میاد» ، کسی صدایم را نمی شنود؛ دکتر می گوید: «یعنی چه همراه نداره» ؟! پرستار می گوید:« آقای ابوالقاسمی واقف این بیمارستان». پرستار دیگر روی سرم دست می کشد ومی گوید:« گلناز بهش می گه حاج بابا» .
نرگس وفریبا با نگرانی به من نگاه می کنند؛ فریبا دستش در دست مادرش است .
پلکهایم سنگین شده؛ با سختی چشمهایم را باز می کنم؛ همه به من خیره شده اند؛ پرستار لبخند می زند؛ زبانم سنگین است؛ نمی توانم حرفی بزنم ؛چشمهایم را به اطراف می چرخانم؛ همه را می بینم، جز حاج بابا؛ دیگر مطمئن هستم که اتفاقی برایش افتاده همیشه سر وقت می آمد.
نرگس با کمک مادرش از تخت پایین می آید؛ خوش بحالش همیشه دوست داشتم در اینجاکسی را مامان صدا کنم؛ کسی من را بغل بگیرد؛ حاج بابا می گفت:« بابا ومامان من تصادف کرده اند»، واون سرپرستی من را بعد از مرگ دخترش به عهده گرفته؛ مامان یاقوت زن حاج بابا هم زن خوب ومهربانی بود ولی به خاطر مرگ دخترش همیشه مریض بود من توی خانه بزرگ حاج بابا خوشبخت بودم صبحها وقتی به مدرسه می رفتم مامان یاقوت پول توی جیبم می گذاشت.
چندین شب بعد از فوت مامان یاقوت حاج بابا دیگر نمی خوابید؛ تا صبح غلت می خورد؛ گاهی بالش را روی سرش می گذاشت ؛گاهی پایش را با آب سرد حوض می شست ودرآخر سر بلند می شد ونماز می خواند؛گاهی با خود زمزمه می کرد وگریه می کرد؛ من هم گاهی وقت ها با اون گریه می کردم ؛از حاج بابا می پرسیدم:« چرا شبها نمی خوابی » حاج بابا به درخت بزرگ حیاط چشم می دوخت؛ می گفت: « بعد از ما هیچ کس یادی از ما نمی کند .»
کاش می شدکاری کردکه هیچ وقت درد نداشته باشم ؛چقدر گرمم شده !، نه انگار سردمه ! نمیدا نم چرا بدنم کزکز می کند؛ نمی تواتم بلند شوم؛ اگر حاج بابا بیاید حتما بلندم می کند خدا کند وقتی می آید بیدارباشم؛ باید چشم هایم را باز نگه دارم تا لبخند حاج بابا را ببینم؛ مثل لبخندآن وقتی که خانه اش را وقف کرد که بیمارستان شود؛ بعد از آن دیگر شبهاگریه نمی کرد ؛ آرام شده بود ؛اگر چه بعد از آن درآپارتمان زندگی کردیم ،ولی حاج با با شاد بود و خیالش راحت شده بود وبه قول خودش سرش را راحت زمین می گذاشت.
سرم را به طرف در اتاق می چرخانم؛ صدای چرخ های برانکاد می آید؛ چند پرستار هم چیزهایی می گویند؛ ولی نمی توانم چیزی بفهمم؛ صداها نزدیک تر می شوند ؛انگار کسی می گوید:« تصادف کرده» دیگری می گوید:« نزدیک بیمارستان بوده» اون یکی می گوید: «واقف این جاست» ، دیگری :« امیدی بهش نیست، موتوری بدجور بهش زده .»
انگار چند مگس توی سرم وز وز می کنند، برانکارد ازدراتاق می گذرد؛ آره خودش بود ، حاج بابا بود؛ بدنم خیس عرق شده انگار باران باریده با شد مثل اوقت ها که با حاج بابا زیردرخت توی حیاط به حباب های داخل آب باران نگاه می کردیم و می ماندیم زیر باران تا خیس می شدیم .
مامانِ فریباوارد اتاق می شودرنگش پریده ، به فریبا می گوید:« بنده خدا پیر مرد نزدیک بیمارستان با یک موتور تصادف کرده ودر جا فوت کرده می گویند واقف این بیمارستان است.» اشک تمام صورتم را گرفته؛ بدنم دارد سنگین می شود؛ می خواهم به طرف پنجره بچرخم، انگار سرم به تشک چسبیده ؛سرم خیلی درد می کند؛ می خواهم به درخت حاجی با با نگاه کنم به سختی خود را کنار پنجره می کشانم وازروی تخت وپشت پنجره به درخت بزرگ خیره می شوم حاج بابا را می بینم ، با لباسی زیبا ایستاده زیر درخت ؛ با دسته گلی در دست؛ می خندد و برایم دست تکان می دهد ؛چقدر جوان تر شده ، فریاد می زنم:« حاج بابا ! حاج بابا اونجاست ! اشتباه می کنید اون نمرده ، اون زنده ست، اون اونجاست ، اون زنده ست .
نوشته : زهرا صارمی - زمستان ۸۹