حیاط پر از گل
بچه که بودیم تنها چیزی که بازی های شاد تابستانیمان را توی کوچه به هم میزد، صدای خانم رحمانی همسایه روبه رویمان بود. شوهرش معلم بازنشسته بود و بچهای هم نداشت. سرش را از در کوچک چوبی آبی رنگ خانهاش بیرون میآورد و با صدای نازک جیغ مانندش داد میزد:
- « بسه دیگه برین خونههاتون! مگه شما خونه زندگی ندارین از صبح تا شب تو کوچه ولوئین؟ از دست سر و صداتون آسایش نداریم.»
ما هم که میدانستیم اگر به حرفش گوش نکنیم، راه میافتد میرود درِ خانه هایمان و شکایت میبرد پیش پدر و مادرهایمان، بازی را رها میکردیم، چند دقیقهای برای استراحت هم که شده کنار دیوار توی سایه مینشستیم. اگر توپمان بعد از یک شوت بلند هوایی ناخواسته روانه حیاط خانه خانم رحمانی میشد، دسته جمعی مثل صف عزاداران جلوی در جمع میشدیم و منتظر میماندیم تا توپمان را که شکمش را پاره کرده بیرون بیاندازد.
آن وقت از فردا بازی های جدیدمان شروع میشد. تیله بازی، کارت بازی، فوتبال دستی و ...
اما هیچ کدام لذت گل کوچک را نداشت. به همین خاطر یک هفته نشده پول توجیبی هایمان را روی هم میگذاشتیم و یک توپ جدید میخریدیم و روز از نو، روزی از نو.
تنها بعد از ظهرهای دوشنبه که توی خانه خانم رحمانی کلاس قرآن برگزار میشد کوچه رنگ آرامش به خودش میدید و ما همه مؤدب و سر به راه، سینه کش دیوار مینشستیم تا کلاس تمام شود و مادرهایمان بیرون بیایند، به خانه بروند. شب که پدرهایمان به خانه میآمدند، مادرها چقلی میکردند و گزارش کار یک هفته ما را به روایت خانم رحمانی کف دست پدر میگذاشتند و یک فصل کتک حسابی نوش جان میکردیم. بیشتر وقتها بعد از این کلاسها مادرم را میدیدم که قلمه گلی یا شاخه گلدانی در دست به خانه میآید، این یکی از کارهایی بود که خانم رحمانی برای بیشتر همسایهها انجام میداد، هر کس گل یا گلدانی میخواست سراغ خانم رحمانی میرفت یا اگر گلدانی در خانه پژمرده میشد برای شاداب شدنش آن را چند روزی به خانم رحمانی میسپردیم تا او با دستهای چروکیدهاش طراوت و تازگی را دوباره به خانههایمان باز گرداند.
اگر آقای رحمانی و بانو به قصد سفر چند روزه خانه را ترک میکردند، بزرگ ترین شانس به ما رو کرده بود. تا آنجا که میتوانستیم گل کوچک بازی میکردیم، جیغ میکشیدیم و عمداً توپمان را به طرف خانه خانم رحمانی میانداختیم. بعد یکی قلاب میگرفت و دیگری خودش را از دیوار بالا میکشید تا توپ را از حیاط بیاورد.
سالها بعد که در اداره توسعه و تجهیزات مدارس استخدام شدم، یک روز قرار بود به همراه چند بازرس از یک خانه اهدایی دیدن کنیم.
با ورود به محله قدیمی مان و ایستادن ماشین اداره جلوی خانه خانم رحمانی همه خاطرات کودکی جلوی چشمم ظاهر شد. از همان در کوچک آبی رنگ وارد حیاط خانه شدیم بیشتر شیشههای گلخانه شکسته بود و از گل و گلدانها خبری نبود.
خانم رحمانی که خیلی شکسته و ناتوان شده بود با همان صدای جیغ مانندش برای ما توضیح داد که پس از مرگ همسرش تصمیم گرفته خانه را وقف کند تا از آن مدرسه زیبا و بزرگی بسازند.
وقتی این را شنیدم خیلی تعجب کردم. آخر همیشه فکر میکردم خانم رحمانی و شوهرش از بچهها متنفرند. حالا چطور شده بود که میخواستند خانه نازنینشان را با آن حیاط پر از گل در اختیار صدها دانشآموز بگذارند تا هر روز توی حیاط آن بدوند و جیغ و داد کنند. اما وقتی خانم رحمانی را دیدم فهمیدم که آنچه من در تصورات کودکیم داشتم با واقعیت این زن بسیار متفاوت است. وقتی اوراق مربوط به وقف خانه را جلوی خانم رحمانی میگذاشتم، خجالت کشیدم. از همان روز تصمیم گرفتم برای گلخانه خانم رحمانی تخم گل و قلمه بیاورم.
چند سال از آن روز میگذرد و من هنوز گاهی برای خانم رحمانی تخم گل میبرم.
حیاط پر گل خانم رحمانی و به خصوص بیماری آلزایمر که حالا حافظه او را بسیار ضعیف کرده باعث دلتنگی من است.