وقف یعنی اطمینان از بندگی خدا
صبر كن. همان جا كه هستی بایست!
به خودت نگاه كن.
مالك چه هستی؟
سقفی كه بالای سر توست؟ زمینی كه زیر پای توست؟ آذینهایی كه به بالا و پایین زندگیت بستهای؟ چشمهایت؟ گوشهایت؟ دستها و پاهایت؟ ذهنت؟ خیالت؟ غرورت؟
نه، تو مالك هیچ چیزی نیستی؛ حتی خودت!
مالك اصلی خداست. كسی كه هركه را بخواهد از فرش به عرش میرساند و هر كه را بخواهد از عرش به فرش. كسی كه تنها اراده میكند موجود بودن هر چیزی را (كن فیكون)
ای انسان ...
او به تو میدهد ثروتی فزونتر از آنچه را كه نیاز توست و تو مغرور میشوی؟
او به تو میبخشد شادمانیای فزونتر از اندیشهات و تو مغرور میشوی؟
او به تو ارزانی میكند سلامتیای فزونتر از لیاقتت و تو مغرور میشوی؟
او تو را مالك همه چیز و اشرف مخلوقاتش روی زمین میكند، چیزی فراتر از صداقتت و تو مغرور میشوی؟
میبینی؟
میبینی چقدر شیطان نزدیك است؟
غرور یعنی شیطان و شیطان یعنی غرور.
تو زیر بار منت آسمان نیستی، آسمان زیر بار منت توست.
تو زیر بار منت زمین نیستی، زمین زیر بار منت توست.
تو زیر بار منت درختهای پر ثمر نیستی، درختان را میبینی كه چه سر به زیرند؟ تو میتوانی چنین باشی؟ از آنچه داری ببخشی و زیر بار منتش هم باشی؟
اینجا زمین است. یك كره خاكی و تو یك انسانی. كسی كه مختار است و آگاه. هدف از این لحظههای كوتاه كه زندگی نام گرفته، رسیدن به سعادت و كمال ابدی است.
برای رسیدن به حق راههای زیادی است اما "بخشیدن" یك راه میانبر است.
راهی كوتاه اما مطمئن. راهی برای داخل شدن به بندگی. راهی برای داخل شدن به بهشت.
(یا اَیَتُها النَفسُ المُطمئِنة، ارجِعی اِلی رَبكِ راضِیة مَرضِیة، فادخُلی فی عِبادی، وَادخُلی جَنتی*)
وقتی تو میبخشی، خیالت راحت میشود. دغدغهات كم میشود و غرورت میشكند.
وقتی تو میبخشی، جادههای پی در پی زندگیت كه هر كدام تو را به وجد میآورند و غرورت میشكند تا به سمتشان بروی خاكی میشوند و تو تنها یك مسیر سبز را میبینی كه انتهایش نور است و این صراط مستقیم تنها راهی است كه تو را به شگفتی میآورد.
خداوند تضمین بخشیدن توست. آیا چیزی بالاتر از این میخواهی؟
یادت باشد همانطور كه به همه فرصت توبه داده نمیشود، فرصت بخشیدن هم داده نمیشود. تو كه میتوانی، لحظههایت را از دست نده.
وقف شاد كردن و شاد شدن را با هم به همراه دارد.
چیزی كه سراسر خوبی و نیكی است نیازی به فكر كردن ندارد.
* سوره الفجر، آیات: ۲۷،۲۸،۲۹ و۳۰
سیده سكینه حسینی
راه عروج
اگر لحظهای سر از خاک برگیری و به آسمان دل ببندی، گوشهی چشمی از زیبایی بینظیر جمع واقفان را نشانت میدهند. آن وقت است که واله و شیدا خواهی شد. جا دارد که دیگر میلی به ماندن نداشته باشی. تنها همان نیم نگاه بس است تا دل از انسان برباید و او را بیقرار رفتن و عروج کند. عجیب است تماشای آن سدرةیالمنتهی که خوبان عالم همه جمعند و مولای خویش را چون نگین در برگرفتهاند و جمالش را نظارهگرند. چه لذتی میبرند این خیل مستان که این گونه گرد مقتدایشان جمع گشتهاند.
تماشای این صحنه هر صاحبدلی را بیقرار میکند. میخواهی بال بگشایی و بیدرنگ خود را به خیل مستان برسانی. اما پرواز را از کجا باید شروع کرد؟ از کدام قلّه باید به طیران درآیی؟ کدامین سکو و منزل است که تو را به آن افق شورانگیز برساند؟
آن رندان مست از کدامین سبو جرعهای سر کشیدهاند که گرداگرد چنین نگینی حلقه زدهاند؟ بین حلقه و نگین باید تناسب و شباهتی باشد تا در کنار هم جمع گردند. اگر نگین خیل واقفان امیرالمؤمنین است که تمام وجود خویش را وقف اسلام کرد، چرا حلقهنشینان کوی دوست چنین نباشند؟
آری، وقف راه اتصال به حلقه واقفانی است که نگینش شاه عالمین است. وقف سکوی عروجی است که ویژگی ماندگاریش، توانی به انسان میبخشد که تا ملکوت پیش رود. دوام آثار و پاداشش، مدام به مدد واقف میآید تا اوج و عروجش را به کمال برساند.
ثمرهی وقف کردن دو بال است که در عوض دو چشم عطایت میکنند. یکی را به خاطر چشم بستن از دنیا و دیگری را به خاطر چشم دوختن به عقبا. از یک سو باید از زنجیرهای تعلق آزاد گردی تا سبکبال گردی و از دیگر سو باید هدف و جهتی داشته باشی تا سرگردان نشوی. وقتی تعلقات مادی را از پای طلب بگشایی و تنها چشم به رضا و عطای محبوب بدوزی، پر پروازت میدهند تا به آسمانها عروج کنی و جمال یار را به تماشا بنشینی و آنجا دو رکعت عشق به مولای واقفان علی علیه السلام اقتدا کنی و چه شیرین است این اقتدا!
راه این وصال را نیز برای همه مشتاقان همچنان گشوده نگاه داشتهاند و هر کس به فراخور موقعیت، شغل، توان و درآمد خود میتواند تکبیر عشقگویان دست خود را به دامان مولایش رساند.
سخن که به اینجا رسیده است و اشتیاقت، تو را جان به لب کرده، حتما میخواهی بدانی از دست تو چه بر میآید و تو چگونه میتوانی خلعت زیبای واقف بودن را بر تن نمایی؟
لحظهای در مقابل تو زانوی تلمذ میزنم. تو که اهل علم و فرهنگ و اندیشهای. تو که اهل تعلیم و تربیتی. تو که جانت را چراغ راه دیگران میکنی. ذره ذره میسوزی و آب میشوی تا دیگران در ضلالت گمراهی نسوزند.
تو که خود بیش از دیگران تأثیر علم و تزکیه را در ترقی و به بار نشستن نهالها را میدانی. تو که بیش از دیگران نیاز به فضای آموزشی را آگاهی. تو که هر از گاهی یاد دانشآموزان مناطق محروم میافتی خاطرت میسوزد و جانت به لب میرسد. حق هم داری. نگاه کردن به چهره دخترکان معصوم آتش گرفته در مدرسهای مخروبه هر جوانمردی را از پا در میآورد. آن هم فقط به جرم زیستن در منطقهای محروم، که فرسوده بودن تجهیزات گرماییش باغچه کلاسشان را به آتش بیمهری سوزانده است. تو خوب میدانی که چه سخت است در هوای سرد زمستان دانشآموزان ابتدایی در برف و کولاک با پای پیاده تا روستای دیگر میروند یعنی چه؟ تو نیاز به مدرسه و تجهیز مراکز آموزشی را بیش از هر کسی درک میکنی.
حال که چنین است بیا. جایگاه تو آنچنان رفیع است که میتوانی در دایره وقف نقطه پرگار باشی. تو میتوانی از همان دبستان شروع کنی و گلهای صالح بهشتی را با این چشمه همیشه جاری آشنا کنی.
تو میتوانی دانشجویانت را به فکر کردن واداری تا درباره وقف، این فضیلت پرارزش اما نسبتاً فراموش شده بیشتر بخوانند و تحقیق کنند، تا راهکارهای جدید و آسان در اختیار همگان قرار دهند و خود نیز بکوشند تا از همان دانشگاه با ایجاد موقوفاتی راه را برای آیندگان هموار سازند.
تو که جانت را وقف پرورش استعدادها کردهای میتوانی از مالت نیز بخشی را وقف نمایی. تا دیگر کودکان مجبور به تحصیل در ویرانهها نباشند.
تو میتوانی با مدد علم و تجربهات دیگران را به این فضیلت پرارزش فراخوانی و حتی برای آن همگان را بسیج نمایی.
روی سخنم با توست! تو که بازاری و کاسب هستی و حبیب خدا! تو که هر وقت خبر ناگواری از زلزله، سیل، قحطی و… به گوشَت میرسید بیدرنگ هر آنچه در توانت بود را در طبق اخلاص میگذاشتی و پس از آن آبرویت را متاع میکردی تا از بازار و همکیشان خود برای رفع آن مشکل و یاری آن یاریطلبان، آذوقه و مایحتاجشان را جمع کنی و آنگاه خودت را به آنجا میرساندی تا از نزدیک نیازهایشان را درک کنی تا بهتر به یاریشان به پا خیزی، یا هر وقت به تو خبر فقر و بیخانمانی یتیمانی را برایت بازگو میکردند آتش حزن جانت را میسوزاند و برای رفع نیازشان میشتافتی، یا…
تو که این گونهای، بیا و به این فداکاریها و ایثارهایت رنگ جاودانگی بده و با وقف نمودن تکبیر اقتدا را تا ابد به صدا درآور. میتوانی برای یتیمانی که حتی سالهای بعد از خودت نیازمند منزل و مأوایی میشوند خانهای را وقف کنی، میتوانی ملکی را برای زلزلهزدگان تمام کسانی که به نحوی گرفتار قهر طبیعت گردیدهاند وقف کنی که تا ابد هر وقت آتش حادثهای خرمن کسانی را سوزاند سود حاصل از موقوفهات قبل از هر امدادی و اعلامی دستگیر آنان باشد.
حال روی سخنم با توست که با علم و درایت خود توانستهای کارخانه و کارگاهی را بپا کردهای تا از سویی چرخ صنعت کشورت پررونقتر و پرشتابتر به چرخش خود ادامه دهد و از سوی دیگر پای بیگانهای را از کشورت قطع کنی!
تو که تاب شنیدن عقبماندگی کشورت را در هیچ زمینهای نداری و دلت میخواهد مملکت اسلامیات سر و گردنی بالاتر از کشورهای دیگر داشته باشد، تو که از سوی دیگر نمیتوانی ببینی که آتش بیکاری به جان جوانان این مرز و بوم افتاده و میرود تا آنان را به انواع سرطانهای کشنده از فساد گرفته تا اعتیاد از دزدی گرفته تا بیبندوباری، مبتلا کند، چرا نیایی تا استعداد و صنعتت را با عاطفه و نوعدوستی پیوند دهی و آنگاه به آن رنگ جاودانگی بدهی و با وقف بخشی از صنعت خود برای رفع مشکل بیکاری و ایجاد موقعیت جوانان به مولای متقیان اقتدا کنی؟
و اما تو که جانت را وقف جان مخلوقات خدا کردهای و با طبابت خویش در پی علاج اشرف مخلوقات خالق خویشی! تو که یک تب ساده کودکان تو را از خواب و خوراک میاندازد! تو که آه هر بیماری تیشهای به استخوانهایت میزند و با درد هر دردمندی شعله میگیری و میسوزی! تو که به دنبال تسکینی؛ اما نه تسکین درد خود که درد بیماران باعث شده درد خود را از یاد ببری و مسکن خود را در مداوای بیمارانت میجویی!
تو که از همه درد آگاهتری، تو که بیش از دیگران این واقعیت را درک کردهای که بهترین و بالاترین نعمت مادی سلامتی است، بهتر از هر کسی میدانی که نبودن یک بیمارستان، درمانگاه، آمبولانس و یا تجهیزات پزشکی در یک منطقه محروم چه خطراتی را برای مردم آن منطقه به بار میآورد و دنبال درمان رفتن چه پر هزینه و پر مشقت است.
تو بیش از هر کسی گریه بیماران نیازمند را در غربت دیدهای؛ تو بیش از دیگران نیاز آنان را با تمام وجود حس کردهای، تو بیش از همه درد هزینه تحمیل شده هجرت و مسافرت برای مداوا را که بر دوش محرومین سنگینی میکند را درک کردهای، تو بیشتر از دیگران درد هجرت را میفهمی، تو بیش از هر کس بیمارانی از مناطق محروم را دیدهای که با وجود بیماریهای سخت و دردهای طاقت فرسا، درد غریبی و کمبضاعتی را نیز به ناچار متحمل شدهاند که اگر در همان مناطق میتوانستند به مداوای بیماران خود بپردازند چه قدر آسودهتر میبودند!
حال که چنین است جا دارد که بیایی و با آن قلب رئوفت به یاری آنان بشتابی و به فکر ساخت و یا تجهیز مرکزی درمانی برای آنان باشی و با وقف نمودن آن مرکز و تجهیزات علاوه بر جاودانه نمودن عمل نیکو و زیبای خویش برای همیشه روح متلاطمت آسوده و مرغ خیالت آرام گیرد که دیگر بیماری از آن منطقه درد را با خود به سوی دیاری دگر نکشاند. دیگر کسی دردش دو چندان نگردد، دیگر خانوادهای به خاطر در دسترس نبودن یک مرکز درمانی داغ فرزندشان دودمانشان را به باد ندهد. دیگر کودکی به خاطر عدم یک آمبولانس پدرش را از دست ندهد. و دیگر…
آری همه میتوانیم اینگونه باشیم و این گونه به مولایمان اقتدا کنیم. پس تا نفسی میآید و کاری از دستمان ساخته، باید یا علی گویان به مولایمان اقتدا کنیم و قامت وقف را عاشقانه به او ببندیم.
حسن ژولیده، کرمانشاه