حیاط پر از گل

بچه که بودیم تنها چیزی که بازی‌ های شاد تابستانی‌مان را توی کوچه به هم می‌زد، صدای خانم رحمانی همسایه روبه ‌رویمان بود. شوهرش معلم بازنشسته بود و بچه‌ای هم نداشت. سرش را از در کوچک چوبی آبی‌ رنگ خانه‌اش بیرون می‌آورد و با صدای نازک جیغ مانندش داد می‌زد: